چه تاجی زدی بر سرم زندگی
به غیر از مصیبت به جز بندگی
یه روزم اگه دل به شادی گذشت
چو شادی که با نامرادی گذشت
چو شادی که با نامرادی گذشت
ندیدم بهاری محبت ز یاری
دلم غرق خون شد عجب روزگاری
عجب روزگاری
نه یک غم ز بر لب نه آسودن از تن
نه چشمم به در منتظر مونده یک شب
نه یک غم ز بر لب نه آسودن از تن
نه چشمم به در منتظر مونده یک شب
ندیدم بهاری محبت ز یاری
دلم غرق خون شد عجب روزگاری
عجب روزگاری
ای زندگی دلگیرم از تو غمهاش منو دیوونه کرده
هرچی غم و درده تو دنیا یک جا تو قلبم لونه کرده
دیدی که هیچی پناهم نبود
هیچ وقت کسی چشم به راهم نبود
حتی کسی با دل خسته ام
در زندگی تکیه گاهم نبود
ندیدم بهاری محبت ز یاری
دلم غرق خون شد عجب روزگاری
عجب روزگاری
نظر خود را بنویسید